به بهانه ی یادآوری آخرین عکس| دوست خوب من و نیکی کریمی

امروز قصد داشتم پست دیگری اینجا منتشر کنم،پستی راجع به یکی از موضوعات مورد علاقه ام در روان شناسی، اما همه چیز به شکلی پیش رفت که در نهایت به این پست فعلی منتهی شد. در حال نوشتن و آماده کردن پست روان شناسانه ام بودم و دیدم لازم است به جمله ای اشاره کنم که چند سال پیش در یکی از پست های اینستاگرامم نوشته بودم. مشغول وارسی آرشیو اینستاگرام بودم که چشمم به آخرین عکسی افتاد که با بابا گرفته بودیم: من و بابا کنار نیکی کریمی. با دیدن این عکس باز هم احوالم دگرگون شد. مدتها بود این عکس را در پیجم مخفی کرده بودم . چهار سال پیش فکر می کردم بهتر است مخفی باشد به چند دلیل: اول اینکه آن روزها پذیرش این واقعیت که از حالا به بعد باید به عکس ها قناعت کنم کار آسانی نبود و نگاه کردن به این عکس برای من همراه بود با احساس عمیق و لبریز غم و اندوه. گرچه هنوز هم دیدن این عکس برای من آسان نیست اما تداعی کننده ی یکی از خاطرات خوب من است و حیف است که با وجود غم انگیز بودنش جلوی چشمم نباشد. تفاوتی که با چهار سال پیش دارم این است که آن روزها بی تاب تر بودم و این روزها دلتنگ تر و پذیرفته ام که غم با تمام  سوزندگی و سنگینی اش افشره ی جانم شده است .دلیل دوم این بود که مایل نبودم اگر عکسی با فرد مشهوری دارم جایی منتشر کنم هم به این خاطر که علاقه ی زیادی به جلب شدن توجه ها به سمت خودم ندارم و هم اینکه تصورم این بود و هنوز هم هست که دیدن این نوع عکس ها اگر در خلوت و تنهایی برای من خوشحال کننده و دلگرم کننده نباشد پس انتشار آن ها به شکل عمومی چیزی جز خودفریبی و سطحی نگری و توجه طلبی بدون فکر نیست. می ترسیدم از طرف خودم و دیگران به سطحی نگری متهم شوم.  اما امروز خیالم از بابت خودم راحت است و اگر دیگران هم چنین نظری داشته باشند با اطمینان خیلی زیادی می توانم بگویم که اشتباه می کنند. اما فکر می کنم گذشته از همه ی این ها مهم ترین دلیلی که باعث شد این عکس را منتشر کنم این بود که این روزها حرف زدن و نوشتن از بابا برای من تسکین دهنده است و بیشترین شوقی که دارم این است که از او بگویم و از او بنویسم اما می دانم که برای من  درست تر این است که تا مدت ها به همین عکس قناعت کنم .

عکس ها خاصیت عجیبی دارند ما را به ورای زمان و مکان می برند. ما را میخکوب می کنند در لحظه. نمی دانم چطور می شود در لحظه میخکوب شد، اما می دانم که لحظه ها هم هستند و هم نیستند. عکس ها ما را غرق می کنند در وصل و جدایی توام،در غم و شادی با هم،در سکوت و فریاد، درتنهایی و در باهم بودن، در شعف حضور و در حسرت حضور، عکس ها گاهی مثل هوای گرگ و میش ما را غافلگیر می کنند. عکس ها همیشه جمع اضدادند. 

کپشن پست اینستاگرامم پای این عکس:

این آخرین عکس من و بابا در یه قابه. اصلا به ذهنم خطور نمی کرد توی آخرین عکسی که با هم داریم قراره یک سوپراستار سینما هم بین ما باشه . دنیا عجیبه و بازی هاش عجیب تر.

بابا هم مثل من سینما و تئاتر رو دوست داشت و هنرمندان مورد علاقه اش بهروز وثوقی و علی نصیریان بودند (فیلم گوزن ها و ناخدا خورشید و بارها دیده بود)

چهارم دی ماه شیراز بودیم. به بابا گفتم : نیکی کریمی رو به خاطر نمایش فیلم آذر دعوت کردند مجتمع خلیج فارس. با هم رفتیم مجتمع خلیج فارس و بابا خودش شرایطی رو فراهم کرد تا بتونیم این عکس رو بگیریم. 

همیشه و همه جا همپا و همراه من بود : یه دوست بی نظیر. رفیق بود،رفیق

یه روز پنجشنبه ساعت چهار صبح دوازدهم بهمن ماه سال نود و شش،کارگردان گفت کات و بابایی از صحنه ی تئاتر دنیا خیلی ناگهانی و در برابر چشمهای بهت زده ی ما خارج شد.

من نقشی که از حالا به بعد قراره بدون حضور بابا بازی کنم رو بلد نیستم.

2 پاسخ

  1. سلام
    متن روان و دوست داشتنی بود
    خداوند همه گذشتگان رو ببخشه و رحمت کنه
    موفق باشید در ایفای نقشهای زندگی تون به تنهایی بدون وجود پدر
    من چند سالی هست نقشهامو ایفا میکنم بدون پدر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط