عید امسال بالاخره بعد از ده سال همدیگر را دیدیم. مسافر نوروزی اصفهان بود و یک ظهر شلوغ و پر همهمه در میدان نقش جهان دیدار کوتاهی با هم داشتیم.
همه می دانیم دوران دانشجویی و روزهای شیرین و تلخ خوابگاه اغلب نقطه ی عطف زندگی خیلی از ماست،مثل دوران سربازی پر از لحظه های فراموش نشدنی و ماندگار است.
دوستی من و چنور هم به همان روزهای پر خاطره بر می گردد:
یکی از روزهای مهرماه سال ۱۳۸۹ و اولین روز ورود به دانشکده، از اتاق مدیر گروه روان شناسی صدای داد و بیداد دختری را شنیدم که به چیزی اعتراض داشت ( یادم نیست اعتراض اش به چه مشکلی بود، شاید ساعت های تشکیل کلاس های یا دنگ و فنگ های ثبت نام )
یک نوع سادگی و بی ریایی و خلوص در رفتارش بود که تا آن روز کمتر در کسی دیده بودم. وسط سالن دانشکده با هم مشغول گفتگو شدیم و فهمیدیم همکلاسی هستیم و دوستی ما با رد و بدل کردن شماره تماس شروع شد.
حالا خیالم راحت بود که در خوابگاه هم تنها نیستم ( البته مدت ها طول کشید تا بالاخره به ما خوابگاه دادند )
روز اولی که ناچارا به خوابگاهی غیر دانشگاهی رفتیم یکی از به یاد ماندنی ترین لحظات دوستی ماست :
دم غروب بود، و محله ای که ما در آنجا خوابگاه گرفته بودیم هم جدید و ناشناخته بود و هم به قول بعضی از دوستان امنیت خوبی نداشت. به چنور گفتم باید برای خرید به سوپر مارکت بروم . و بعد مکالمه ی ما به این شکل ادامه پیدا کرد :
گفت : الان نرو، صبر کن صبح با هم میریم، منم خرید دارم.
گفتم : صبح دیگه وقت ندارم، کلی درس مونده باید بخونم.
گفت : من خسته ام، نمی تونم الان همرات بیام.
گفتم : تو استراحت کن، خودم میرم .
گفت : مگه میشه تنها بری ؟ صبر کن الان میام زورگو !
گفتم : من که تنهایی مشکلی ندارم برم، خودت اصرار داری بیای.
بعد از آن چنور جمله ی جالبی به من گفت که در تمام طول دوسال دانشجویی و بعد ها و بعد تر ها برای همیشه در ذهنم مرورش می کردم و از اینکه شنیدمش خوشحال بودم .
این جمله به این خاطر برای من خاص و به یاد ماندنی شد که تا روز فارغ التحصیلی از آن دانشگاه و بعد از آخرین امتحان که از هم خداحافظی کردیم پای این حرفش ایستاد و همیشه یک دوست و حامی دلسوز برای من بود، مخصوصا اینکه ما هیچ خاطره ی خوبی هم از دانشکده ی کذایی و پرسنل خسته و کم حوصله اش نداشتیم و تنها دلخوشی مان دوستی ها مان بود.
آخرین جمله ی چنور بعد از مکالمه ی آن روز در خوابگاه این بود :
” تو اینجا غریبی، منم غریبم، غیرتم اجازه نمیده تنهایی جایی بری “
راستی چنور اهل مریوان است و همیشه از طبیعت زیبای کردستان برای ما تعریف می کرد و در همین دیدار تازه ای هم که با هم داشتیم گفت : “من به طبیعت عادت دارم و نمی تونم توی شهری مثه تهران زندگی کنم. ”
در آن روزهای زندگی در خوابگاه هر وقت چنور با خانواده اش با زبان کردی صحبت می کرد توجه ام جلب می شد، با اینکه از زبان کردی چیزی نمی دانستم و نمی دانم اما به همین تند تند حرف زدن و ردیف کردن واژه های ناشناخته دقت می کردم و از او می خواستم معنی بعضی از آن کلمات را به من بگوید .
هنوز هم هر وقت با هم صحبت می کنیم از او می خواهم بعضی از اصطلاحات زبان کردی را به من هم یاد بدهد.
چنور:
بان چاو
به دل و به گیان فیرت ئه کم
یعنی چشم با دل و جون یادت میدم .
چنور گیان دوستت دارم.
4 پاسخ
دوستی تون پایدار 🥰
راضیه خیلی دلم برای گپ زدن باهات تنگ شده
این دو هفته ی اخیر هم که تو مشغول خرید لباس و عروسی فامیل تون بودی همه اش به یادت بودم و گفتم حالا راضیه با این همه دقت و خوش سلیقگی اش تو انتخاب پارچه و لباس دیگه نباید استرس این مورد رو داشته باشه . خلاصه که منتظر بودم خلوت بشی بیشتر با هم گپ بزنیم.
منم این روزا شلوغم و چند تا نوشته ی نیمه تمام دارم که فرصت نشده تکمیل کنم و منتشرشون کنم توی سایت و از این بابت ناراحتم و کلافه
از یه طرف حالا که کرونا کمرنگ تر شده داریم یکی یکی با دوستان قرار میذاریم همدیگه رو ببینیم این یکی خوبه و از طرف دیگه هم کلی کارای اداری برای خونه و جابه جایی داریم که خیلی وقتم رو می گیره
من یک کردزبان اهل شهرستان پاوه هستم، از طریق سایت متمم با شما آشنا شدم و اولین مطلبتی که از شما خواندم این مطلب بودم، خوشحالم که چنور خانم معرف خوبی از منطقه و قومش بوده است.
سلام مسرور عزیز
خوشحالم از آشنایی با شما