پیاده روی|جای خالی سلوچ|زهر یا پادزهر ادبیات

این روزهای اخیر مشغول گوش دادن به فایل صوتی رمان جای خالی سلوچ اثر محمود دولت آبادی بودم. اولین تجربه ی رمان خوانی به شیوه ی غیرمعمول. باید اعتراف کنم اصلا قابل مقایسه با لذت کتابخوانی و سطر به سطر پیش رفتن نیست اما حداقل سهمی از پرسه زدن در فضای داستان را می توان تجربه کرد، گاهی بعد از گوش دادن به بخشی از داستان، سراغ فایلPDF رفتن و مرور شنیده ها هم کمک می کند فراموش نکنی در حال کتابخوانی هستی.

بخش عمده ای از  این داستان تقریبا پانصد صفحه ای را همزمان با پیاده روی روزمره گوش دادم تا قبل از این عادت داشتم در حین پیاده روی به طرز راه رفتن و تند بودن یا کند شدن قدم ها یا وضعیت بدنی فکر کنم اما در چنین شرایطی پیاده روی هم کارکرد اصلی اش را از دست می دهد، انگار  ناچار می شوی متناسب با جمله های داستان قدم هایت را تنظیم کنی، گاهی کند و گاهی پرشتاب.

تمرکز کردن گاهی سخت بود و گاهی آسان.وقتی محرکی یا فکری ناخواسته فرایند توجه را مختل می کرد برگشتن به فضای داستان به صرف انرژی بیشتری نیاز داشت اما وقتی مشغول تصویر سازی و تجسم جمله به جمله ی کتاب بودم تمرکز آسان تر بود. شاید به این خاطر که کشش و جاذبه ی قصه هم به حد کافی و مورد انتظار بود.

تجربه ی ده روز زندگی با مرگان و بچه هایش ( شخصیت های اصلی داستان ) هم دلنشین بود و هم همراه با احساسی دوگانه.

احساس دوگانه به این خاطر بود که با اصرار و شوق ( دقیقا مناسب ترین واژه همین اصرار و شوق با هم است ) یکی از دوستان خودم را متعهد به خواندن رمان کردم آن هم در زمانی که روزهای پر فشار کاری و درحالی که اولویت هشتم یا نهم هم در این روزها رمان خواندن نبود اما از آنجایی که مدت زیادی از آخرین رمانی که خواندم گذشته بود، بی پاسخ گذاشتن این کشش به راحتی اجتناب پذیر نبود هر چند به نظر می رسد گوش دادن به فایل صوتی  آن هم حین پیاده روی قرار نیست وقت گیر باشد و می تواند در حاشیه ی برنامه ها ی روزمره قرار بگیرد اما برای من که خارج از تایم پیاده روی هم ذهنم مشغول  پرداختن به آدم های قصه می شود در هر حال وقت گیر بود و این احساس دوگانه آزاردهنده اما در کل احساس نارضایتی ندارم .

شرکت در نشستی ادبی

دیروز همراه دوستم در جلسه ی گفتگو راجع به این کتاب شرکت کردیم و همه ی اشتیاق دوستم برای خواندن کتاب به خاطر حاضر شدن در این جمع بود. در این نشست تعدادی از دوستداران ادبیات حضور داشتند و هرکدام از زاویه ی نگاه خودشان راجع به داستان نظر دادند. من با اشاره به این جمله ی ماکس شلر ( نمی دانم چرا اینقدر به این جمله علاقه مند شدم ) راجع به داستان و شخصیت های آن خیلی کوتاه و خلاصه صحبت کردم:

اگه بحثی در تایید این جمله ی ماکس شلر نداشته باشیم میشه گفت:

در این داستان با انسان های سنتی آشنا شدیم که فرصت نداشتند جوانی کنند

حتی فرصت نداشتند به جوانی فکر کنند. غم نان آدم ها رو مچاله و زمخت

و بی احساس میکنه تا جایی که فراموش میکنند نیاز ها و خواسته هایی برای

لذت بردن از زندگی هم دارن. آیا همین امیال و نیازهایی که به اجبار واپس زده شدن

به مرور آدم های داستان رو برای خودشون غریبه نکرد؟ نوعی از خودبیگانی که انسان مدرن

هم به شکل دیگه داره اون رو تجربه میکنه.

 انسان سنتی اونقدر که عادت به کار کردن داره عادت به حرف زدن نداره

اون برای توصیف خودش واژه کم داره، واژه کم میاره. شاید دردهایی که

به کلمه تبدیل نمیشن هم روان رو پیچیده تر و غیر قابل دسترس میکنه.

افرادی که در این جامعه ی روستایی کنار هم زندگی می کردند هم با هم

بودند و هم بسیار تنها. حکایت تنهایی هر کدوم شون تلخی مخصوص به

خودش رو داشت. یکی طعم تلخ تنهایی اش تیز و زننده و یکی دیگه

تلخی ملایم تری داشت.

در جامعه ی پریشان و بی رونقی که نشانی از پیوستگی و الفت بین

اعضا نیست، انگار روح زخم خورده ی جامعه سالها در وضعیت زنده به گور

بودن باقی میمونه و دست و پا میزنه تا شاید دستی از غیب برون آید

و کاری بکند یا اینکه خود اعضا فاتحه ای برای جامعه ی نیمه جان شان

بخوانند و قائله ی مصیبت را تمام کنند ( مهاجرت کنند)

در آن جلسه بیشتر از این صحبت نکردم. وقتی در جمعی حاضر می شوی که اعضا بیشتر از تو اشتیاق به صحبت کردن دارند بهتر است تا جای ممکن کوتاه کوتاه سخنرانی کنی چرا که  وقتی اشتیاق به گفتن بیشتر از شوق شنیدن باشد، هر چه بگویی هر چقدر هم ارزشمند باشد در آن شرایط  نامش زیاده گویی ست حتی اگر عده ای هم در آن جمع مشتاق شنیدن حرف هایت باشند.

من بیشتر شوق نوشتن دارم تا گفتن و سخنرانی کردن. با نوشتن بال می زنی و در آسمان کلام و کلمه و جمله پرواز می کنی  اما در گفتن و سخنرانی بال وپر بسته ای . این تجربه ی شخصی طبیعتا قابل تعمیم نیست. من زیاد به کنش و واکنش دیگران حین سخنرانی توجه می کنم و چون این کار انرژی بر و خسته کننده است ترجیح اولم سخنرانی نیست.

هنر داستان خوانی

با خواندن داستان جای خالی سلوچ یاد این جمله ی ایساک (ایزاک) دینسن_ نویسنده ی دانمارکی افتادم که جایی نوشته بود :

هر اندوهی قابل تحمل است اگر آن را به قالب داستانی درآورید یا

داستانی در باب آن بگویید.

آیا واقعا داستان زهر اندوه را می گیرد؟ چه خصوصیتی در داستان است که اندوه را قابل تحمل می کند؟

به نظر می رسد داستان این امکان را به ما می دهد که از بیرون گود به ماجرا نگاه کنیم. هر داستانی در جزء به جزء خود عبوری را روایت می کند : بین و رد شو! مثل یک مشاهده گر فقط نگاه کن و رد شو. داستان به ما یاد می هد مشاهده گر باشیم نه بازیگر و نه قضاوت کننده ی دلمشغول.

همین مشاهده گر بودن پذیرش درد را آسان تر می کند، مشاهده گری که فقط توصیف می کند و عبور می کند.

در مقابل اگر می خواهی عمق اندوه را لمس کنی نباید به خودت اجازه ی عبور بدهی با خواندن هر جمله از داستان مکث می کنی و رد درد را بو می کشی .

چند روز پیش با عزیزی راجع به ادبیات و تاثیر عمیقی که روی ما می گذارد حرف می زدیم، برایم تعریف کرد که اولین بار در دوران دبیرستان داستان بوف کور هدایت را خواند و آن را نفهمید بعد برای بار دوم خواند و دوباره هم خواند و آنقدر این خواندن برایش جذاب شد که چهارده بار این کتاب را خواند و بعد از آن هم خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر را خواند و چنان با غم و درد این داستان ها خو گرفت که نتوانست عبور کند . می گفت افسردگی من با خواندن این دو کتاب شروع شد و بعد هم به مرور آنقدر مزمن شد که با مفهومی به نام درمان به کلی غریبه شدم . او می گفت و من به این فکر می کردم که خواندن داستان ها و غرق شدن در آن ها برای کسی که نمک گیر هنر و قلم نویسنده ای می شود نه تنها پادزهر نیست بلکه زهری خالص است . زهری خالص.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط