داستان مسیر شغلی من (بخش دوم )|مشاوره و روان شناسی

پیش نوشت : قرار بود داستان رو در دو بخش منتشر کنم اما همین که قلم توی دست چرخید و برگه های دفتر سیاه شد دیدم طولانی تر میشه. فعلا معلوم نیست چند بخش باشه اما هر چه طولانی تر بهتر، طبیعی هست که اکثریت حوصله نمی کنند همه ی بخش ها رو بخونند و شاید فقط تیترهایی که براشون جذاب هست رو بخونند و البته نوشتن این داستان بیشتر از همه برای یه نفر ارزشمند هست: ساجده ی روزهای آینده

 

درمانگری یعنی ترکیب علم و هنر

یکی از مهم ترین ویژگی های درمانگر توانایی برقراری ارتباط عمیق با درمانجو است، حفظ چنین ارتباطی با درمانجو در طول درمان فقط وابسته به تکنیک نیست، به هنر هم نیاز دارد. سال های اول کار، پرچالش و پر فشار بود : مثل کسی بودم که تازه می خواهد راه رفتن یاد بگیرد، گاهی خشک و متکی به تکنیک پیش می رفتم، بلد نبودم به درستی علم و هنر را با هم ترکیب کنم، هر جا در می ماندم درمانجو را ارجاع می دادم و این میزان ارجاع دادن برای همکاران کمی عجیب بود اما توجیه من همیشه این بود:

اگر در هر مسیری میزان موفقیت را بیش از پنجاه درصد برآورد نمی کنی وارد آن چالش نشو.

در پنج سال اول کار هر چه درآمد به دست می آمد صرف کلاس ها و کارگاه های آموزشی می شد و بخش قابل توجهی از این هزینه ها را هم خانواده تقبل می کرد. این باور که ده سال اول کار سال های طلایی تجربه اندوزی و محکم کردن پایه های دانش هستند و باید صبورانه و مطیعانه و بی ادعا مشغول یادگیری بود هنوز هم پابرجاست.

امروز که بعد از صرف هزینه های قابل توجه، خیلی محتاطانه کمی حرکات موزون هم به راه رفتن های معمولی اضافه شده با اتاق درمان مأنوس تر و در عین حال سختگیر تر از همیشه هستم.

دیروز از زمین خوردن می ترسیدم و امروز از پا را کج گذاشتن و منحرف شدن از مسیر

دیروز کند راه رفتن ترسناک بود و امروز تند و سریع و بی دقت قدم برداشتن

دیروز شوق جلو رفتن محرک اصلی بود و امروز شوق یادگیری یک قدم به جلو و یک قدم به عقب رفتن

دیروز هیچ قدم کوچکی در اتاق درمان حائز اهمیت نبود و به چشم نمی آمد، امروز هر قدم کوچک درستی (حتی یک لبخند به موقع) سازنده و ارزنده به نظر می رسد.

دیروز با اتکا به دانش پیش می رفتم و امروز با اتکا به دانش و کمی تجربه

با اینکه دانش روان شناسی را عاشقانه دوست دارم اما باید بگویم کسب تجربه در این مسیر بسیار شیرین تر از کسب دانش بود : دنیای تجربه، دنیای شگفتی ها و غافل گیر شدن های پی درپی است :

لحظه هایی پر از یادگیری و کشف های تازه.

خیلی راحت تر است که یا تنها متکی به دانش پیش بروی یا صرفا از تجربه ات بهره ببری اما کار سخت تر تلفیق دانش و تجربه است و این کار یعنی استقبال از چالش و معما و مسئله، هر بار باید به این سوال جواب بدهی که آیا دانش و تجربه ات همسو هستند یا نه و آنقدر باید اهل جستجوگری باشی که در منابع علمی به دنبال جواب جزئی ترین سوالاتت بگردی و  آنها را پیدا کنی و اگر جایی متوجه شدی که علم و تجربه ات همسو نیست، دنبال حل این مسئله باشی. در حرفه ی ما دانشجویی فرایند پایان پذیری نیست و دوره های بازآموزی همیشه ادامه دارد.

به طور کلی در روان شناسی نقطه ای به نام با سوادی وجود ندارد و گفتن این جمله  که امروز بی سواد تر از همیشه هستم دیگر ترسناک و نگران کننده نیست، امیدوارم ده سال دیگر هم این جمله را تکرار کنم، در این صورت آینده ی حرفه ای ام بعد از بیست سال امیدوار کننده تر است.

 

تجربه همکاری با آموزش و پرورش و یک مرکز آموزش عالی

دوران کارمندی بیشتر از یک سال طول نکشید، یک سال هم زمان بسیار کوتاهی برای ارزیابی شرایط مطلوب یا نامطلوب کارمندی ست اما از آنجا که مادرم سی سال کارمند آموزش و پرورش بود و با مشکلات و محدودیت های شغل کارمندی آشنا بودم نگاه مثبتی به این نقش نداشتم. علاوه بر این جنبه های مختلفی از کارمند بودن برای من ملال آور و کلافه کننده بود مثل

_ الزام و اجبار در تحویل گزارش عملکرد به مدیر بر اساس فرم های سازمانی و آیین نامه های مخصوص

_ ارزیابی بر اساس معیارهای سازمانی

_ رفتار کردن ( بخوانید پذیرش بی چون و چرای محدودیت های زیاد) بر طبق قواعد و ارزش های سازمانی

همه ی این ها به علاوه آن نگاه منفی، کارمند ماندن را بیش از حد خسته کننده کرده بود. من به محیطی برای کار نیاز داشتم که آزادی عمل، خلاقیت، تنوع، انعطاف پذیری ساعات کاری از مشخصه های اصلی آن باشد و

مناسب ترین گزینه بعضی از مراکز مشاوره بودند.

با این همه تدریس دروس روان شناسی در یک مدرسه و یکی از مراکز آموزش عالی تجربه ضروری و مفیدی بود. آن سال ها شوق تجربه اندوزی مسئله ی حقوق و درآمد را بی معنا کرده بود و درآمد کم هم خوشحال کننده بود. این باور که تجربه خیلی گران تر  از پولی ست که به دست می آوری، تا سه چهار سال اول انگیزه و محرک اصلی کار کردن بود.

در یکی از مدارس غیرانتفاعی تدریس می کردم :مدرسه ای با تعداد کمی از دانش آموزان. زمان کوتاه استراحت از کلاس خارج نمی شدیم، با چند نفری از بچه ها می نشستیم و گپ می زدیم. پر رنگ ترین خاطره ای که یادم مانده همین است، چقدر حواشی و بخش های عاطفی خاطرات ماندگار تر هستند، اگر سال ها قبل این را می دانستم اینقدر متکی به کتاب و در چهارچوب قواعد از پیش تعیین شده درس و کتاب را پیش نمی بردم .

کار کردن در یکی از مراکز آموزش عالی متفاوت بود : رقابت عجیبی بین همکاران وجود داشت، تاحدی که هیچ احساس راحتی در آن فضا نداشتم. طبیعی هم بود یک مرکز بود و ده ها متقاضی برای تدریس و عطش برای

کامل تر کردن رزومه و پژوهش های شلخته و بی ضابطه (حیف از عنوان پژوهش) خوشحالم که هیچ وقت وارد این بازی های مضحک و تهوع آور نشدم. من به آن فضا تعلق نداشتم و ماندن دیگر معنایی نداشت.

یادم است بعضی همکاران حتی رفت و آمد همدیگر به موسسه و ساعاتی که خارج از کلاس درس به بهانه ی استفاده از کتابخانه در محل کار می ماندیم را زیر نظر می گرفتند و این میزان از توجه و حساسیت عصبی کننده بود، آن هم در شرایطی که من هیچ کنجکاوی و علاقه ای به پیگیری وضعیت همکاران دیگر نداشتم.

آن روزها کم تجربه بودن را نقطه ضعف می دانستم و اغلب در برابر رفتارهای همکاران با سابقه تر ( که احتمالا نگران بودند به مرور جای آن ها را بگیرم) کوتاه می آمدم .امروز اگر دوباره به آن روزها برگردم به کم تجربه بودن به شکل دیگری نگاه می کنم : تجربه نداشتن نقطه ضعف نیست، یک وضعیت ناپایدار و گذراست، فرد کم تجربه اما مشتاق آموختن آمادگی بیشتری برای یادگیری دارد، ذهن او هنوز آلوده به حفظ منافع سازمانی اش نشده و در بعضی از موقعیت ها می تواند به روز تر و کارآمد تر از سایر همکاران قدیمی تر باشد و خیلی مهم است که بتواند چنین موقعیت هایی را شناسایی کند و در خلوت به خودش یادآوری کند و البته به شکلی هم رفتار نکند که دیگران برچسب مدعی و خودبرتربین روی او بگذارند چرا که گاهی همین رفتارهای خیلی جزئی و به ظاهر بی اهمیت، تعارض بین همکاران را تشدید می کند، در چنین شرایطی برای فرد تازه کار خیلی مهم است که بتواند مرز بین گستاخی و

جرأت مندی را حداقل برای خودش روشن کند و اجازه ندهد چه خودش و چه دیگران کم تجربه بودن را در هر موقعیتی ضعف تلقی کنند، یک جوان تازه استخدام شده قرار نیست در همه ی موقعیت ها سطح عملکردی پایین تر از بقیه داشته باشد و قرار نیست به خاطر کم تجربه بودن به حاشیه رانده شود.

 

تجربه همکاری با اداره ی بهزیستی و برگزاری کارگاه های آموزشی برای کارکنان ادارات و سازمان ها

تصمیم برای همکاری با بهزیستی انتخابی بود که هم پر از فرصت سازی بود و هم فرصت سوزی:

سه سال  فرصت سوزی از این نظر که وقت و انرژی زیادی صرف شد و در مقابل درآمد تناسبی با وقت صرف شده نداشت ( گرچه آن روزها پول کمترین اهمیت را داشت اما امروز که با عقل و منطق فعلی به گذشته نگاه می کنم این میزان از بی توجهی به پول را نادرست می دانم، امروز دیگر منطق کار خیر خواهانه و معنوی و عام المنفعه را قبول ندارم و بر حسب تجربه به تازه کارها پیشنهاد می دهم اگر کار ارزشمندی انجام دادید مثل یک آموزش مفید و موثر که هم خودتان و هم مخاطب شما رضایت داشتید بابت این اقدام ارزش آفرین پول کافی طلب کنید و این پول را حق خودتان بدانید) و فرصت سازی از این نظر که امکان آشنایی و همکاری با افراد مختلف سریع تر فراهم می شد، اما تعارض و دردسر از این نقطه شروع شد :

گروهی از فارغ التحصیلان روان شناسی به شکل خودجوش، داوطلب همکاری با اداره بهزیستی شدند و برای برگزاری کارگاه های آموزشی به ادارات مختلف فرستاده می شدند، من و تعدادی از دوستان هم به این گروه پیوستیم، گاهی تکالیف محول شده به ما آنقدر زیاد می شد که در عمل و نه در کلام انتظار می رفت مثل یک کارمند موظف رفتار کنیم.

یادم است که به طور دائم تعارض عجیبی را تجربه می کردم از طرفی هر هفته به ادارات مختلف رفتن، شوق و انگیزه زیادی به من می داد و از طرف دیگر همکاری با اداره بهزیستی چالش برانگیز بود، نقش و جایگاه ما تعریف شده نبود، هر کسی هم که در این مورد توضیح می داد خوب از پس این کار برنمی آمد و گاهی انگار مرز مشخصی بین ما و کارمندان وجود نداشت.

برای مدت کوتاهی مدیریت گروه و حسابداری هم بخش دیگری از این همکاری بود، بودجه ای از طرف سازمان بهزیستی برای مربیان کارگاه های آموزشی و بقیه ی مخارج و هزینه های گروه به حساب من واریز می شد و باید آن را تقسیم و مدیریت می کردم. یک روز یکی از همکاران واحد پیشگیری با من تماس گرفت و

گفت : معاون سازمان- آقای … گفتند همین الان مبلغی را جا به جا کنید.

گفتم : من همین الان در شرایطی نیستم که این کار رو انجام بدم.

گفت : ولی آقای … دستور دادند .

گفتم: به ایشون بگید خودشون با من تماس بگیرند تا براشون توضیح بدم من کارمند موظف شما نیستم.

این دیالوگ نباید به این شکل بین ما برقرار می شد و جمله ای که من گفتم هم درست نبود، واقعیت این بود که من در آن زمان در اشتباه ترین جایگاه قرار گرفته بودم . همکاری خودجوش و داوطلبانه با سازمان های دولتی تا حدی مضحک و بی خاصیت است و بالاخره این همکاری دو سر ضرر را قطع کردم.

مزیت اصلی همکاری با بهزیستی این بود که به واسطه ی نامه نگاری های اداری خیلی راحت تر می شد به ادارات و ارگان های مختلف وارد شد : اداره آب ، اداره برق،حوزه علمیه،اداره ارشاد، شهرداری ها، مهدکودک ها و مدارس، دانشگاه ها، مراکز بهداشت، فرهنگسراها و… از جمله جاهایی بودند که ما به شکل دوره ای می رفتیم و کارگاه برگزار می کردیم و فرصت خوبی برای تجربه اندوزی داشتیم و تنها از این بابت قدردان بهزیستی هستم.

 

پی نوشت : توضیح کوتاهی هم راجع به عکس بدم : این دفترهای قدیمی گزارش عملکرد من در طی این ده سال هستند. در طی این مدت موظف شدم که این گزارش ها رو به خودم تحویل بدم و این دفترها در واقع

راضی کننده ترین سرمایه ای هستند که دارم و با هر بار مرور، بیشتر و بهتر از قبل می فهمم که نوشتن یعنی اعجاز

 

4 پاسخ

  1. خواندن قسمت دوم هم مثل قسمت اول جذاب و پر از درس بود. تلفیق تجربه و دانش، همسو بودن یا نبودن آنها، توجه به جوانب کار ( بیرون رفتن با دانش آموزان) نکته دیگرب بود که برایم در مسیری که خود انتخاب کرده ام کمک کننده خواهد بود.
    خدا قوت برای نوشتن این مسیر شغلی پر از درس

  2. ساجده جان از خوندن داستان مسیر شغلیت واقعا لذت بردم و خیلی خوب و واضح این مسیرِ پر چالش رو بیان کردی. در این چند سالی که میشناسمت ،، تو را دختری منضبط، علمی و عملگرا دیدم. از صمیم قلب آرزو دارم که در همه جوانب زندگیت موفق باشی و بیش از پیش بدرخشی و همچنین مشتاقم که ادامه داستان مسیر شغلیت رو بخونم.🥰دوستدارت مریم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط